آقا اهورای گلآقا اهورای گل، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ثمره عشق مامان و بابا

اتاق آقا پسر گلمون

سلام توچولوی مامانی.خوبی عزیزم.  اینم عکس وسایل نازت که مامان جون مریم و بابا جون صمد زحمت خریدنشو برات کشیدن.دست گلشون درد نکنه.بوس برای بابا جون و مامان جون.عاشقتونیم. اتاقت خیلی توچولوه،ایشا الله دعا کن یه خونه بزرگتر بگیریم که اتاق برزگتر داشته باشی،ولی باز خداروشکر خونه داریم و یه اتاق که تو بتونی مستقل باشی واسه خودت پسلم.وسیله زیاد برات نگرفتیم که وقتی خودت بدنیا اومدی به سلیقه خودت هر چی خواستی برات بگیریم.ای جونم با اون سلیقت نفسم.   این کمدته پسلمه این تختخواب پسلمه این پتوی خوشگلشه وسایل توی کمد شاهزاده من این تبلک قرمزرو خاله مهتاب گرفته،اون دو تبلک دیگرو مامان جون طا...
19 شهريور 1392

روزای آخر بارداری

سلام مامانی جون.خوبی نفسم. امروز رفتم دکتر گفت که خیلی کم مونده تا تو بیای توی بغلم.این 9 ماه بهترین بودی،اصلا مامانیو اذیت نکردی.ثانیه شماری میکنم که بیای.شاید امشب بیای،قراره بریم بیمارستان تا چکاب بشم.دلم واسه روزایی که لگد بارونم میکردی خیلی خیلی تنگ میشه.دلم واسه شکم قلنبم تنگ میشه. الان که تو شکممی فقط مال خودمی ولی وقتی بدنیا بیای مجبورم با بقیه تقسیمت کنم و من و تو ساعتای کمتری پیش هم هستیم.برا مامانی دعا کن که راحت بتونه تورو بدنیا بیاره.خیلی دوست دارم.بوس بوس.    خیلی استرس دارم.ایشا الله که خدا تورو بسلامتی بزاره توی بغلم.و با هم بخوبی و خوشی در کنار بابایی زندگی کنیم.همه منتظر اومدنت هستیم.پس بسلامتی زودی بی...
19 شهريور 1392

دلم گرفته

سلام کوچولوی مامانی.خوشی؟  الان دیگه 39 هفته و 2 روزه که توی شکممی.یعنی هفته آخر دوران بارداریه. فکر کنم خیلی جات راحته که دل نمیکنی بیای تو بغل مامانی.شایدم فکر میکنی من مامان بدی میشم برات میترسی که بیای. خیلی دلم گرفته.دیگه خسته شدم از چشم انتظاری.هر روز میگم دیگه امروز میای توی بغلم.دیگه خسته شدم از اضطراب.  ولی باز روز شب میشه و تو نمیای. همین الان که دارم مینویسم بغض داره خفم میکنه،باز خداروشکر که مامان جون اینا هستن پیشم که کمتر فکر کنم.میترسم مشکلی داشته باشی که اصلا میلی به اومدن نداری.دکتر تا 25 بهمون فرصت داده.اگه نیای باید یا سز بشم یا آمپول فشار بزنم.  و من اصلا دوست ندارم این مدلی بیای. اون شبی که من یکم...
19 شهريور 1392

فقط 19 روز مونده بیای

سلام سلام صدتا سلام. نفس مامانی فقط و فقط 19 روز مونده.شایدم زودتر که تو بیای توی بغلم تا من بتونم با گرمای نفسات عشق کنم.هر روز که میگذره من کلی ذوق میکنم.یه حس غیر قابل توصیف دارم این روزا.باورم نمیشه به آخراش رسیدم،تا اینجاش که بخوبی گذشته خداروشکر.ایشا الله باقی موندشم و بعدش بخوبی و سلامتی بگذره.الان که دارم مینویسم یه بغض شیرین توی گلومه.خدارو شکر میکنم که چشم انتظار نموندیم واسه اومدن تو توی دلم.خدا تورو یهویی انداخت تو دلم نفسم.   وای اهورای مامانی دیروز خونمون پر بود از مهمون.عموهای مامانی،مامان جون و بابا جون اینا،خاله فاطمه مامانی و دختراش از دزفول اومده بودن.مامان جون طاهره زحمت کشید شام خونه خودشون درست کرد واسه شام...
5 شهريور 1392

آمدن نینی تو دل مامان

سلام عزیز مامان و بابا.   خوبی نفس ببخشید که دیر اقدام کردیم واسه ساخت وب برات،ولی ماهی هر وقت از آب بگیری تازس،الان بهترم هست چون تو با لگدات ذوق بیشتری به مامانی میدی که برات بنویسه. میخوام از روزای اول برات بنویسم که خدا تو رو به ما هدیه داد،پس نفس مامان واسه خوندش برو ادامه مطلب روزی که ما فهمیدیم خدا تورو بهمون هدیه داده من کلی گریه کردم و نگران بودم.واسه اینکه کلینیکی که واسه آز ژنتیک رفته بودیم به ما گفته بود که باید حتما قبل از بارداری زیر نظرشون باشیم.وقتی به کلینیک رفتیم دل توی دلمون نبود که نوبتمون شه،وقتی رفتیم داخل مطب دکتر بعد از بررسی پروندمون گفت که جای هیچ نگرانی نیست اشتباهی به ما گفتن ...
29 مرداد 1392

هفته 34

سلام جیگر مامان. ببخشید باز دیر اومدم.آخه این چند هفته درگیر بودم.الان 34 هفته و 3 روزه که تو شمکممی. حالا برات میگم که این 4 هفته چه خبر بوده. هفته 32و 4 روزه بودی که رفتم سونو واسه اندازه وزنت.که معلوم شد یکم ریزه موندی.البته قدت از حد نرمال بیشتر بود ولی وزن کم بود خیلی ناراحت شدم.دکتر بهم پودر لیدی میل داده که بخورم.زیاد خوشمزه نیست ولی واسه خاطر شیر پسرم میخورم.این از این خبر حالا خبر بعدی. هفته 33 و 2 روز بودی.که اتفاقا شب احیا بود.از خونه بابا جون داشتیم میومدیم خونه که یهو کمرم درد گرفت و تمام بدنم یخ کرد،خیلی ترسیدیم که تو بدنیا نیای.بدون اینکه به بابا جون یا مامان جون بگیم رفتیم درمانگاه برام سرم تزریق کردن و گفتن که ...
29 مرداد 1392

مامانی 36 هفته هم تموم شد

سلام اهورای مامانی.خوبی جیگرکم. امروز دیگه 36 هفته و 2 روزه شدی عزیزم. فردا میخوایم با مامان جون اینا بریم باغ کرج.ولی بابایی با ما نمیاد چون باید بره ماموریت یه روزه.خیلی بده بد که باید تنهایی بریم.تازه پس فردا میره ماموریت و تا جمعه میمونه،واسه همین ما باید بریم خونه بابا جون بمونیم،خیلی سخته.من که دلم از حالا حسابی گرفته. روز شنبه رفتم سونو باز گفتن:نی نی ریزه.خیلی ناراحتم از دستت.چرا خوب رشد نمیکنی.من دوست ندارم ریز بمونی نفسم پس زود رشد کن شازده پسر. خوب مامانی دوست دارم خیلی زیاد نفسم. ...
29 مرداد 1392

شب به یاد ماندنی

سلام پسر گلم،خوبی مامانی؟ مامان جون وبابا جون اومدن تهران هورااااا.خیلی خوش میگذره وقتی اونا پیشمونن،خونمون یه حال و هوای خوبی میگیره.من که خیلی خیلی خوشحالم از اینکه کنارشونم.   دیروز دومین سالگرد ازدواج مامان و بابایی بود عزیزم.ما خوشحالیم که امسال تو،توی دل مامانی هستی،جیگر مامان تو بهترین و قشنگترین هدیه خدا به منی ،البته بعد از بابایی. امروز عصر با مامان جون مریم و بابا جون صمد و خاله مهتاب و مامان جون طاهره و عمه مائده و دختر خاله پریسا رفتیم افسریه،تا شب اونجا گشتیم.برا تو هم کلی خرید کردیم.ان شا الله وقتی اتاقت آماده شد برات عکساشونو میزارم.وقتی برگشتیم خونه،بابا محمد کلی ماهارو سوپرایز کرد.واسه سالگرد ازدواجمون جشن گر...
29 مرداد 1392

خاطره هفته 30

سلام چطوری پسمل گلم؟ مامانی،امروز 30 هفته و 2 روز که توی دل مامانی.دیگه چیزیش نمونده بیای توی بغلم قربونت برم. امروز بابا جون کریم و مامان جون طاهره با عمه مائده رفتن دزفول.من و بابا محمد و تو تنها شدیم.آخه فردا قراره عمه نجمه دماغشو عمل کنه،براش دعا کن که عمل راحتی داشته باشه.الهی آمین ما به خاطر قند عسلمون نتونستیم بریم چون 5 شنبه باید بریم دکتر که چکاپ بشی نفسم.تازه قراره فردا سرویس چوبتو بیارن.هورررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااا.قول میدم زود اتاقتو بچینم و برات عکس بزارم جوجوی مامانی.توام باید قول بدی با مامانی همکاری کنی که زود اتاقتو بتونم بچینم.بوس بوس این هفته یکم مامانیو اذیت کردی،مجبور شدم برم متخصص ...
29 مرداد 1392