آقا اهورای گلآقا اهورای گل، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ثمره عشق مامان و بابا

ورورد پسر گلم به شش ماهگی

سلام.عشق من پسر گلم الان 5 ماه و 7 روزت شده دیگه.دیگه شیرین کاریات شروع شده.هر وقت باهات حرف میزنیم.قههقه میزنی. ماشا الله خیلی شیطون و پر جنب و جوشی.توپولی شدی حسابی.خیلی باهوش هستی نفسم. الان چند وقته لثه هات اذیت میکنه.بعضی از شبها وقتی خوابی جیغ میزنی و گریه میکنی دلم برات کبابه عزیزم   دیروز دکتر وزنت کرد گفت که 8 کیلو و 100 گرمی قدتم 65 بود.خداروشکر همه چی نرمال بود.و بهمون اجازه داد بهت فرنی بدیم و از هفته دیگه حریره بادوم  بهت میدم نفس مامان.دیگه خیالت راحت داری غذا خور میشی که دیگه انقدر وقتی مارو میبینی غذا میخوریم حرص نخوری و دهنتو مثه ما تکون ندی.  4 ماه و 15 روزت بود که دیگه خیلی سریع و راحت دمر شدی.ال...
2 اسفند 1392

بالاخره اومدی

سلام مامانی. بالاخره با عمل سزارین اومدی بغلم.عشق مامانی تو که دل نمیکندی مجبور شدم سز بشم تا تو بدنیا بیای.فندق مامان 40 هفته و یک روز تو دلم موندی.حسابی رسیده شدی خخخخ   روز دوشنبه 25 شهریور ساعت 3 بعداز ظهر با مامان جونا رفتیم بیمارستان نجمیه پیش دکتر ادیبی واسه چکاب و اینکه ببینیم چکار باید کنیم که تو فسقلی بدنیا بیای،مطبش خیلی خلوت بود تا رسیدیم نوبتم شد و رفتم داخل.بعد از اینکه دکتر صدای قلبتو گوش کرد و منو معاینه کرد گفت این پسملی اصلا نمیخواد الان بدنیا بیاد برو طبقه بالا واسه بستری سزارین.من شوکه شده بودم که همون روز بدنیا میای آخه فکر میکردم فردا سزارین میشم.اونروز من خیلی ناهار خورده بودم تازه صبحانه مفصلم خورده بودم.به...
25 دی 1392

ورود پسرم به 5 ماهگی

سلام قند عسلم. 1 ساعت دیگه 4 ماهگیت تموم میشه و وارو 5 ماهگی میشی.فدات شه مامان الان داری با خودت بازی میکنی و اغو اغو میکنی. تو این 4 ماه مامان و بابارو اذیت نکردی.امیدوارم از حالا به بعد هم اذیت نکنی. ماشا الله حسابی شیطون شدی و بازیگوش موقع شیر خوردن همیشه بازی میکنی دو تا مک میزنی به اطرافت نگاهی میکنی به من یا بابا لبخند میزنی یا حرف میزنی دوباره شروع میکنی به شیر خوردن. جغجغه دستت میگیری،چند بارم دمر شدی.وای جیگر مامان دستاتو میخوری حسابیم صدا میدی موقع خوردن هر دفعه یه انگشتتو میکنی تو دهنت.وقتی قلقلکت میدم غش غش میخندی.عاشق آویز تخت هستی. وقتی زمین باشی بعد از چند دقیقه 180 درجه میچرخی.بعضی وقتا هم  میچرخی و تلویزیون...
25 دی 1392

زندگی با تو قشنگ شده

سلام پسر گلم ببخش مامانیو که به وبلاگت سر نزده. الان که دارم برات پست میزارم شما 2 ماه و 16 روزه که بدنیا اومدی.از وقتی که بدنیا اومدی مامان 24 ساعته در خدمتت بوده و اصلا وقت سر خاروندنم نداشته واسه همین وبتو آپ نکرده.  تا حالا که پسر ساکت و آرومی بودی و مامان و بابارو اذیت نکردی،امیدوارم همینجوری بمونی. وقتی 10 روزت بود با مامان جون مریم و بابا جون صمد رفتیم دزفول و 50 روز مهمونشون بودیم ولی بابا محمد نیومده بود باهامون فقط یه ده روز بهمون سر زد و برگشت تهران  .اونجا ختنه شدی بمیرم برات خیلی اذیت شدی.مامان جون برات جشن مولودی گرفت،میگفت دوست دارم واسه اولین نوم جشن بگیرم.الان که اومدیم تهران مامان جون و بابا جون و خاله مهتاب...
12 آذر 1392

انتخاب اسم پسرم

سلام عزیز مامان.میخوام توی این پست درباره اسم قشنگت بنویسم برات. اسم شما را بابا محمد انتخاب کرد،از وقتی که من و بابا عقد کردیم،بابا محمد میگفت اگه یروز خدا بهمون پسر داد باید اسمشو اهورا یا مسیح بذاریم،همیشه توی رویاهاش یه پسرو تجسم میکرد که یکی از این اسمارو داره تا اینکه خدا تو گل پسرت به ما داد.و بابایی از همون اول که فهمیدیم قند عسلی به همه اعلام کرد که اسم پسرمون سید اهوراس.جالب اینجا بود که هر کسی برات یه اسم انتخاب کرده بود.مثلا مامان جون مریم میگفت باید دانیال صداش کنید،بابا جون صمد میگفت یاسین،بابا جون کریم سید مصطفی برات انتخاب کرده بودن.با این همه اختلاف نظر بالاخره اسمت سید اهورا شد همون چیزی که بابایی دلش میخواست و به آرزوش ر...
12 آذر 1392

اتاق آقا پسر گلمون

سلام توچولوی مامانی.خوبی عزیزم.  اینم عکس وسایل نازت که مامان جون مریم و بابا جون صمد زحمت خریدنشو برات کشیدن.دست گلشون درد نکنه.بوس برای بابا جون و مامان جون.عاشقتونیم. اتاقت خیلی توچولوه،ایشا الله دعا کن یه خونه بزرگتر بگیریم که اتاق برزگتر داشته باشی،ولی باز خداروشکر خونه داریم و یه اتاق که تو بتونی مستقل باشی واسه خودت پسلم.وسیله زیاد برات نگرفتیم که وقتی خودت بدنیا اومدی به سلیقه خودت هر چی خواستی برات بگیریم.ای جونم با اون سلیقت نفسم.   این کمدته پسلمه این تختخواب پسلمه این پتوی خوشگلشه وسایل توی کمد شاهزاده من این تبلک قرمزرو خاله مهتاب گرفته،اون دو تبلک دیگرو مامان جون طا...
19 شهريور 1392

روزای آخر بارداری

سلام مامانی جون.خوبی نفسم. امروز رفتم دکتر گفت که خیلی کم مونده تا تو بیای توی بغلم.این 9 ماه بهترین بودی،اصلا مامانیو اذیت نکردی.ثانیه شماری میکنم که بیای.شاید امشب بیای،قراره بریم بیمارستان تا چکاب بشم.دلم واسه روزایی که لگد بارونم میکردی خیلی خیلی تنگ میشه.دلم واسه شکم قلنبم تنگ میشه. الان که تو شکممی فقط مال خودمی ولی وقتی بدنیا بیای مجبورم با بقیه تقسیمت کنم و من و تو ساعتای کمتری پیش هم هستیم.برا مامانی دعا کن که راحت بتونه تورو بدنیا بیاره.خیلی دوست دارم.بوس بوس.    خیلی استرس دارم.ایشا الله که خدا تورو بسلامتی بزاره توی بغلم.و با هم بخوبی و خوشی در کنار بابایی زندگی کنیم.همه منتظر اومدنت هستیم.پس بسلامتی زودی بی...
19 شهريور 1392

دلم گرفته

سلام کوچولوی مامانی.خوشی؟  الان دیگه 39 هفته و 2 روزه که توی شکممی.یعنی هفته آخر دوران بارداریه. فکر کنم خیلی جات راحته که دل نمیکنی بیای تو بغل مامانی.شایدم فکر میکنی من مامان بدی میشم برات میترسی که بیای. خیلی دلم گرفته.دیگه خسته شدم از چشم انتظاری.هر روز میگم دیگه امروز میای توی بغلم.دیگه خسته شدم از اضطراب.  ولی باز روز شب میشه و تو نمیای. همین الان که دارم مینویسم بغض داره خفم میکنه،باز خداروشکر که مامان جون اینا هستن پیشم که کمتر فکر کنم.میترسم مشکلی داشته باشی که اصلا میلی به اومدن نداری.دکتر تا 25 بهمون فرصت داده.اگه نیای باید یا سز بشم یا آمپول فشار بزنم.  و من اصلا دوست ندارم این مدلی بیای. اون شبی که من یکم...
19 شهريور 1392

فقط 19 روز مونده بیای

سلام سلام صدتا سلام. نفس مامانی فقط و فقط 19 روز مونده.شایدم زودتر که تو بیای توی بغلم تا من بتونم با گرمای نفسات عشق کنم.هر روز که میگذره من کلی ذوق میکنم.یه حس غیر قابل توصیف دارم این روزا.باورم نمیشه به آخراش رسیدم،تا اینجاش که بخوبی گذشته خداروشکر.ایشا الله باقی موندشم و بعدش بخوبی و سلامتی بگذره.الان که دارم مینویسم یه بغض شیرین توی گلومه.خدارو شکر میکنم که چشم انتظار نموندیم واسه اومدن تو توی دلم.خدا تورو یهویی انداخت تو دلم نفسم.   وای اهورای مامانی دیروز خونمون پر بود از مهمون.عموهای مامانی،مامان جون و بابا جون اینا،خاله فاطمه مامانی و دختراش از دزفول اومده بودن.مامان جون طاهره زحمت کشید شام خونه خودشون درست کرد واسه شام...
5 شهريور 1392