آقا اهورای گلآقا اهورای گل، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ثمره عشق مامان و بابا

بالاخره اومدی

1392/10/25 18:03
456 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی.

بالاخره با عمل سزارین اومدی بغلم.عشق مامانی تو که دل نمیکندی مجبور شدم سز بشم تا تو بدنیا بیای.فندق مامان 40 هفته و یک روز تو دلم موندی.حسابی رسیده شدی خخخخ

 

روز دوشنبه 25 شهریور ساعت 3 بعداز ظهر با مامان جونا رفتیم بیمارستان نجمیه پیش دکتر ادیبی واسه چکاب و اینکه ببینیم چکار باید کنیم که تو فسقلی بدنیا بیای،مطبش خیلی خلوت بود تا رسیدیم نوبتم شد و رفتم داخل.بعد از اینکه دکتر صدای قلبتو گوش کرد و منو معاینه کرد گفت این پسملی اصلا نمیخواد الان بدنیا بیاد برو طبقه بالا واسه بستری سزارین.من شوکه شده بودم که همون روز بدنیا میای آخه فکر میکردم فردا سزارین میشم.اونروز من خیلی ناهار خورده بودم تازه صبحانه مفصلم خورده بودم.به دکتر گفتم میشه فردا بیام واسه سز؟دکتر میگفت خیلی با نمکیم که تا الان صبر کردم و میگفت هر کس بجای تو بود زودتر از اینا میومد واسه سزارین شدن،خلاصه اینکه دکتر منو راضی کرد که برم واسه بستری وقتی از مطب اومدم بیرون و به مامان جونا گفتم اونا هم دستپاچه شدن.رفتیم بلوک زایمان وبعد کارای بستری انجام دادیم به بابایی خبر دادم.جالب اینجا بود که من خودمو بستری کردم و امضا کردم چون بابایی نبود که امضا کنه خخخخخ.وقتی بهم لباس دادن بپوشم اصلا باور نمیکردم که دارم میرم اتاق عمل.راستش خیلی ترسیده و شوکه بودم.بعد از اینکه بهم سرم وصل کردن و معاینم کردن منو بردن طبقه 7 که اتاق عمل اونجا بود ساعت 4 بود.دم در ورودی با مامان جونا خداحافظی کردم و بدون اینکه بابا محمد ببینم رفتم داخل ریکاوری،خیلی بغض کرده بودم که بدون اینکه بابا رو ببینم داشتم میرفتم اتاق عمل،آدم وقتی میخواد عمل بشه دوست داره با همه خداحافظی کنه چون پیش خودش فکر میکنه شاید دیگه نتونه ببینتشون،منم اون لحظه نگران بودم که دیگه بابا محمد نبینم.اونجا محیطش خیلی استرس زا بود.هر بار دکتر ادیبی میومد و حالمو میپرسید و میگفت که هر اتاقی که خالی شد زود منو عمل میکنه.خلاصه بعد از یه ساعت انتظار منو بردن اتاق عمل،اتاقش تمیز و مرتب بود محیطشم آروم بود.بعد از چند دقیقه اومدن برا بی حسی،خیلی ترسیده بودم تمام بدنم میلرزید همیشه از سزارین از این قسمت آمپولش میترسیدم که میخوان توی نخاع تزریق کنند.پرستاری که اونجا بود همش دلداریم میداد که اصلا درد نداره مراقب باشی عوارضیم نداره.با کمک پرستار روی تخت نشستم و تا اونجایی که میتونستم خم شدم.و آمپول تزریق شد اصلا هیچی حس نکردم.دوباره به کمک پرستار دراز کشیدم.دستامو روی دو قسمت که دو طرف تخت بود گذاشتم.به یکی از دستام فشار سنج نصب کرد و به یکی دیگه سرم.چون بهش گفته بودم خیلی میترسم بهم اکسیژن وصل کرد تا یکم بیهوش باشم موقع عمل.تا من بی حس شدم و دکتر ادیبی واسه عمل اومد یکم با پرستارا شوخی میکردیم تا جو عوض شه.ساعت 5/15 واسه بیهوشی اومدن. ساعت 5/30 دکتر اومد واسه عمل،هیچی از عمل نفهمیدم بخاطر اون اکسیژن یه حالتی مثه خواب بهم دست داده بود چشمام باز بود ولی هیچی نمیفهمیدم.ساعت 6 بود که گل پسری بدنیا اومدی و صدای ناز گریت توی اتاق پیچید.صدای گریت خیلی ضعیف بود به پرستار گفتم چرا اینجور گریه میکنه گفت صبر کن الان بلندتر میشه صداش.راست میگفت چند مین نگذشته بود که صدات بلندتر شد.بعد از شستن تورو اوردن تا ببینمت.قربون اون چشات بشم وقتی اوردنت چشای نازت باز بود و منو نگاه میکرد.تا دیدیمت چهره بابایی جلوم نقش بست.تورو نزدیکه صورتم اوردن صورتتو به صورتم چسبوندن مثه پنبه نرم بودی.فقط چند ثانیه دیدمت و بعد تورو بردن.دیگه بقیه ماجرا من لا لا بودم.تا زمانی که اومدن بالا سرم که گفتن میخوان ببرنم بخش.صدای اذان میومد،باورم نمیشد 2 ساعت خوابیده بودم.یه نیم ساعتی طول کشید تا ببرنم بخش.که این تاخیرا باعث شده بود مامان جونا و بابا جونا و بابایی نگرانم شن،توی راهرو بودم که دیدم صدای مامان جون میاد که داره از پرستار حالمو میپرسه.پرستار اومد تختمو نزدیک در هل داد و گفت اینم دخترتون صحیح و سالم باید بخش خلوت شه که اجازه بدیم  بره بخش.نزدیک در که شدم دیدم بابا محمد و مامان جونا و بابا جونا اومدن داخل که منو ببینن.پرستار اجازه نداد همشون بمونن فقط گفت شوهرش و یکی از خانوما بمونه.بقیه بیرون منتظر باشن.وقتی دیدمشون احساس کردم بعد از سالهاس دارم میبینمشون.بالاخره اجازه صادر شد و منو بردن بخش.توی مسیری که رفتیم تا بخش مامان جون مریم و بابا محمد باهام بودن.همش از تو حرف میزدن.بابا میگفت خیلی شبیه منی(جالب این بود که هر کدوممون تو رو شبیه طرف مقابل دیده بودیم) وقتی رسیدیم توی اتاقی که باید شبو میگذروندم با کمک پرستار و بابا محمد منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتن روی تخت ثابت اتاق.بعدشم که تورو اوردن پیشن.بابایی باهامون خداحافظی کرد و رفت.همه بجز مامان جون مریم رفتن.شب طولانی بود من اصلا خوابم نمیگرفت توام که همش گریه میکردی واسه شیر،نفس مامان وقتی واسه بار اول پرستار تورو گذاشت رو سینم که شیر بخوری ماشاالله بهت از همون اول راحت سینمو گرفتی و شروع کردی به مک زدن چنان تند مک میزدی که من دردم میومد ولی حس خیلی قشنگی بود.خداروشکر شیر داشتم که بهت بدم ولی توان اینو نداشتم که بغلت کنم و بهت شیر بدم واسه همین تا صبح گریه میکردی واسه شیر مامان مریم کمک میکرد تا تو شیر بخوری ولی تو اصلا ول کن نبودی.بهت شیره خرما دادیم یجا خونده بودم که ثواب داره با اون بود که سیر شدی.بلاخره اون شب طولانی گذشت ساعت 6 صبح به منم اجازه دادن که مایعات و خرما بخورم.اون روز تا ساعت 3 ظهر بیمارستان بودیم و بعدش دیگه مرخص شدیم و بابا محمد و مامان جون طاهره اومدن دنبالمون و همگی برگشتیم خونه.اینم عکس روزی که بدنیا اومدی.دوست داااااااااااااااااااااااارررررررررررررررررررررممممممممممممممممبغل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)