آقا اهورای گلآقا اهورای گل، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

ثمره عشق مامان و بابا

آمدن نینی تو دل مامان

سلام عزیز مامان و بابا.   خوبی نفس ببخشید که دیر اقدام کردیم واسه ساخت وب برات،ولی ماهی هر وقت از آب بگیری تازس،الان بهترم هست چون تو با لگدات ذوق بیشتری به مامانی میدی که برات بنویسه. میخوام از روزای اول برات بنویسم که خدا تو رو به ما هدیه داد،پس نفس مامان واسه خوندش برو ادامه مطلب روزی که ما فهمیدیم خدا تورو بهمون هدیه داده من کلی گریه کردم و نگران بودم.واسه اینکه کلینیکی که واسه آز ژنتیک رفته بودیم به ما گفته بود که باید حتما قبل از بارداری زیر نظرشون باشیم.وقتی به کلینیک رفتیم دل توی دلمون نبود که نوبتمون شه،وقتی رفتیم داخل مطب دکتر بعد از بررسی پروندمون گفت که جای هیچ نگرانی نیست اشتباهی به ما گفتن ...
29 مرداد 1392

هفته 34

سلام جیگر مامان. ببخشید باز دیر اومدم.آخه این چند هفته درگیر بودم.الان 34 هفته و 3 روزه که تو شمکممی. حالا برات میگم که این 4 هفته چه خبر بوده. هفته 32و 4 روزه بودی که رفتم سونو واسه اندازه وزنت.که معلوم شد یکم ریزه موندی.البته قدت از حد نرمال بیشتر بود ولی وزن کم بود خیلی ناراحت شدم.دکتر بهم پودر لیدی میل داده که بخورم.زیاد خوشمزه نیست ولی واسه خاطر شیر پسرم میخورم.این از این خبر حالا خبر بعدی. هفته 33 و 2 روز بودی.که اتفاقا شب احیا بود.از خونه بابا جون داشتیم میومدیم خونه که یهو کمرم درد گرفت و تمام بدنم یخ کرد،خیلی ترسیدیم که تو بدنیا نیای.بدون اینکه به بابا جون یا مامان جون بگیم رفتیم درمانگاه برام سرم تزریق کردن و گفتن که ...
29 مرداد 1392

مامانی 36 هفته هم تموم شد

سلام اهورای مامانی.خوبی جیگرکم. امروز دیگه 36 هفته و 2 روزه شدی عزیزم. فردا میخوایم با مامان جون اینا بریم باغ کرج.ولی بابایی با ما نمیاد چون باید بره ماموریت یه روزه.خیلی بده بد که باید تنهایی بریم.تازه پس فردا میره ماموریت و تا جمعه میمونه،واسه همین ما باید بریم خونه بابا جون بمونیم،خیلی سخته.من که دلم از حالا حسابی گرفته. روز شنبه رفتم سونو باز گفتن:نی نی ریزه.خیلی ناراحتم از دستت.چرا خوب رشد نمیکنی.من دوست ندارم ریز بمونی نفسم پس زود رشد کن شازده پسر. خوب مامانی دوست دارم خیلی زیاد نفسم. ...
29 مرداد 1392

شب به یاد ماندنی

سلام پسر گلم،خوبی مامانی؟ مامان جون وبابا جون اومدن تهران هورااااا.خیلی خوش میگذره وقتی اونا پیشمونن،خونمون یه حال و هوای خوبی میگیره.من که خیلی خیلی خوشحالم از اینکه کنارشونم.   دیروز دومین سالگرد ازدواج مامان و بابایی بود عزیزم.ما خوشحالیم که امسال تو،توی دل مامانی هستی،جیگر مامان تو بهترین و قشنگترین هدیه خدا به منی ،البته بعد از بابایی. امروز عصر با مامان جون مریم و بابا جون صمد و خاله مهتاب و مامان جون طاهره و عمه مائده و دختر خاله پریسا رفتیم افسریه،تا شب اونجا گشتیم.برا تو هم کلی خرید کردیم.ان شا الله وقتی اتاقت آماده شد برات عکساشونو میزارم.وقتی برگشتیم خونه،بابا محمد کلی ماهارو سوپرایز کرد.واسه سالگرد ازدواجمون جشن گر...
29 مرداد 1392

خاطره هفته 30

سلام چطوری پسمل گلم؟ مامانی،امروز 30 هفته و 2 روز که توی دل مامانی.دیگه چیزیش نمونده بیای توی بغلم قربونت برم. امروز بابا جون کریم و مامان جون طاهره با عمه مائده رفتن دزفول.من و بابا محمد و تو تنها شدیم.آخه فردا قراره عمه نجمه دماغشو عمل کنه،براش دعا کن که عمل راحتی داشته باشه.الهی آمین ما به خاطر قند عسلمون نتونستیم بریم چون 5 شنبه باید بریم دکتر که چکاپ بشی نفسم.تازه قراره فردا سرویس چوبتو بیارن.هورررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااا.قول میدم زود اتاقتو بچینم و برات عکس بزارم جوجوی مامانی.توام باید قول بدی با مامانی همکاری کنی که زود اتاقتو بتونم بچینم.بوس بوس این هفته یکم مامانیو اذیت کردی،مجبور شدم برم متخصص ...
29 مرداد 1392

خبرای تازه

سلام عزیز دل مامانی خوبی؟جات راحته؟اذیت نیستی؟ امروز شدی 27 هفته و 3 روز،من که روز شماری میکنم تا بیای که بغلت کنم.راستی یه خبر خیلی خوب،مامان جون،بابا جون و خاله مهتاب پس فردا میان پیشمون.هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   من که خیلی خوشحالم آخه از تنهایی در میایم.تازه میخوان بیان که بریم واسه اهورا کوچولوی خودم خرید کنیم اینم یه هوراااااااااااااااااااااااااااای دیگه     و یه خبر ترسناک دارم برات، هفته دیگه مامانی باید آمپول روگام بزنه،مامانی خیلی ترسیده از همین الان ترس اومده سراغش.آخه مامان مهسا خیلی ترسوه اهورای مامانی،پسرکم،قربون اون چشای نازت،واسه مامانی دعا کن که دیگه نترسه.با اون دستای ...
29 مرداد 1392